۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

سلام

روزهای اردیبهشت ۱۳۸۳ روزهایی بود که من آخرین ماه خدمت سربازی را می گذراندم. معروف است که می گویند خدمت سربازی مثل فرو کردن گوشی تلفن (از اون گوشی های قدیمی که بلندگو و میکروفونش نیم کره بزرگی ه) در ماتحت مبارک سرباز وظیفه ست: اول و آخرش خیلی سخته . و من اون موقع در حال تحمل آخرین قسمتهای گوشی مذکور بودم.

رابطه من با باران همیشه خوب بود. یادم هست صبح یک روز توی پادگان بودم و باران بهاری اول صبح کند شده بود. به خاطر باران ورزش صبحگاهی لغو شده بود و فکر کردم بد نیست قدمی توی محوطه پادگان بزنم. محوطه خلوت بود و خبری از دژبان های عقده ای که همیشه توی محوطه بودند نبود. فرمانده دژبان جدید دستور داده بود که عبور سربازها توی محوطه حتما به شکل بدورو باشه و پیاده راه رفتن ممنوع بود. اگرچه من حتی جلوی خود او هم هیچوقت یکقدم ندویدم . بالاخره من اون موقع افسر وظیفه ارشد یگان بودم و کلی ادعام می شد.

با اینکه دوستای خوبی اونجا داشتم (خصوصا بین بچه های کادر) احساس می کردم از همه آدمها و اجزای اون پادگان بیزارم، از تک تک اتمهای خاکی که روش راه می رفتم، صبرم واقعا لبریز شده بود... کمی قدم زدم ، هوا خیلی عالی بود، هنوز ابری بود و نم نم بارون می بارید و تماشای منظره کوهستانی و تک و توک درختای بلند کاج توی محوطه حالم رو بهتر کرد. توی حال خودم بودم که دیدم دوتا از جوجه گروهبان های کادر با یکی از افسرهای کادر دارن از روبرو به من نزدیک می شوند. می شناختمشون هر سه از گردان ما بودند. افسر مرد خوبی بود و رابطه خوبی با ما افسر وظیفه ها داشت و همیشه شوخ طبع بود.

با خودم فکر کردم:‌ اه ! نمی شد من شما رو حالا نبینم ؟ نگاشون کن! آخه شما بدبختا چیزی ام از این بارون و این هوا می فهمید ؟ از این لطافت و سکوتی که هست ؟ نه فکر نکنم...بیچاره ها ...
فاصله مون کمتر شده بود. از کنار هم باید رد می شدیم . افسر کادر هم درجه من بود و احترام نظامی لازم نبود یه سلام زور زورکی هم کفایت می کرد. خیلی آروم قدم می زدند و هر سه تایی سرشون پایین بود، اصلا متوجه من نشدند، انگار افسر داشت چیزی برای آنها نجوا می کرد، حالا دیگه خیلی نزدیک بودیم و می تونستم صدای افسر رو بشنوم :

. . . . . .
. . . . . . فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم . . .
. . . . . .

از کنار من رد شدند بدون اینکه کلامی رد و بدل بکنیم ، کاملا توی حال خودشون بودند و من حیرتزده از فکر چند ثانیه پیش خودم و آنچه که شنیده بودم سعی کردم ادامه شعر را به یاد بیاورم :

مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
. . .