۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

من امیرحسین ۱۴.۷سال دارم

امروز کشف کردم که
اگر در سیاره عطارد زندگی می کردم ۱۱۵ سالم بود
اگر در ونوس بودم ۴۵ سال داشتم،
اما اگه در مریخ زندگی می کردم ۱۴.۷ سال
و اگر در ژوپیتر بودم ۲.۳۳ سالم بود.
اما اگه توی سیاره پلوتو بودم ...
فقط....
۰.۱۱۱ سال سن داشتم .... نازی ....چه کوچولو بودم اونوقت !
البته خوب حالا که فعلا در زمین زندگی می کنم با ... سن
پیدا کنید نقطه چین را
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ. ن: پیشنهاد برای خانومها : شما هم با استفاده از این تکنیک می تونید بدون اینکه دروغ گفته باشید سن خودتونو به خواستگار بدبخت یا پسري كه رو مخش كار مي كنيد بگید مثلا ۱۷ سالتونه . کی می پرسه حالا بر حسب سال زمینی یا مریخی ؟

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

سلام

روزهای اردیبهشت ۱۳۸۳ روزهایی بود که من آخرین ماه خدمت سربازی را می گذراندم. معروف است که می گویند خدمت سربازی مثل فرو کردن گوشی تلفن (از اون گوشی های قدیمی که بلندگو و میکروفونش نیم کره بزرگی ه) در ماتحت مبارک سرباز وظیفه ست: اول و آخرش خیلی سخته . و من اون موقع در حال تحمل آخرین قسمتهای گوشی مذکور بودم.

رابطه من با باران همیشه خوب بود. یادم هست صبح یک روز توی پادگان بودم و باران بهاری اول صبح کند شده بود. به خاطر باران ورزش صبحگاهی لغو شده بود و فکر کردم بد نیست قدمی توی محوطه پادگان بزنم. محوطه خلوت بود و خبری از دژبان های عقده ای که همیشه توی محوطه بودند نبود. فرمانده دژبان جدید دستور داده بود که عبور سربازها توی محوطه حتما به شکل بدورو باشه و پیاده راه رفتن ممنوع بود. اگرچه من حتی جلوی خود او هم هیچوقت یکقدم ندویدم . بالاخره من اون موقع افسر وظیفه ارشد یگان بودم و کلی ادعام می شد.

با اینکه دوستای خوبی اونجا داشتم (خصوصا بین بچه های کادر) احساس می کردم از همه آدمها و اجزای اون پادگان بیزارم، از تک تک اتمهای خاکی که روش راه می رفتم، صبرم واقعا لبریز شده بود... کمی قدم زدم ، هوا خیلی عالی بود، هنوز ابری بود و نم نم بارون می بارید و تماشای منظره کوهستانی و تک و توک درختای بلند کاج توی محوطه حالم رو بهتر کرد. توی حال خودم بودم که دیدم دوتا از جوجه گروهبان های کادر با یکی از افسرهای کادر دارن از روبرو به من نزدیک می شوند. می شناختمشون هر سه از گردان ما بودند. افسر مرد خوبی بود و رابطه خوبی با ما افسر وظیفه ها داشت و همیشه شوخ طبع بود.

با خودم فکر کردم:‌ اه ! نمی شد من شما رو حالا نبینم ؟ نگاشون کن! آخه شما بدبختا چیزی ام از این بارون و این هوا می فهمید ؟ از این لطافت و سکوتی که هست ؟ نه فکر نکنم...بیچاره ها ...
فاصله مون کمتر شده بود. از کنار هم باید رد می شدیم . افسر کادر هم درجه من بود و احترام نظامی لازم نبود یه سلام زور زورکی هم کفایت می کرد. خیلی آروم قدم می زدند و هر سه تایی سرشون پایین بود، اصلا متوجه من نشدند، انگار افسر داشت چیزی برای آنها نجوا می کرد، حالا دیگه خیلی نزدیک بودیم و می تونستم صدای افسر رو بشنوم :

. . . . . .
. . . . . . فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم . . .
. . . . . .

از کنار من رد شدند بدون اینکه کلامی رد و بدل بکنیم ، کاملا توی حال خودشون بودند و من حیرتزده از فکر چند ثانیه پیش خودم و آنچه که شنیده بودم سعی کردم ادامه شعر را به یاد بیاورم :

مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
. . .

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

به نام نامی تو
سلام لیلا
مدتی پیش نوشته ای که دوسال پیش همین روزها نوشته بودی را می خواندم. نوشته بودی
وی ی سبزه
بوي شب بو
بوي فروردين
بوي يا مقلب القلوب و الابصار
بوي آمدن فروردين...و باز نيامدن تو
راستي ايا هرگز دلخوشي بي وقفه ء آن سال ها را از ياد خواهيم برد؟
بوي عيدي لاي قران بابا؟
بوسه سالي يكبار مامان؟
دلم ميخواست انقدر اين روزهاي آخر سال طول ميكشيد.
تا تو مي آمدي
كنار سفره هفت سين ما
به جاي تصوير قاب گرفته ات
"كاش دلتنگي نيز نام كوچكي داشت"
راستي به ياد مي آوري چنين روزهايي رو دو سال پيش؟
........."

و آن نوشته چاره ای برایم نگذاشت جز آنکه برگردم. و حالا ... من به تو می گویم راستی به یاد می آوری چنین روزهایی را دو سال پیش ؟ صبح روزی که با چشمان خواب آلود در آغوشم پریدی وقتی که سر زده برگشته بودم ؟ زود گذشت نه ؟
هفته پیش کارتونی که پدر فرستاده بود به دستم رسید. رفتم اداره پست که تحویل بگیرم. رسید را که به کارمند پست دادم به طرف قفسه ای رفت که کارتون ها را مرتب در آن چیده بودند. قفسه را می دیدم. به یک آن کارتون را شناختم. آخر کارتون بدرنگ و پاره شده ی اداره پست ایران بین بقیه کارتون های زرد و براق توی قفسه داد می زد :‌ "من ایرانی ام!" بر عکس من، کارمند اداره پست چند دقیقه ای طول داد تا کارتون را پیدا کند.
محتویات جعبه بوی دستهای مامان را می داد...بوی خانه را...بوی عشق را. کارتون را یک هفته روی میز گذاشتم و مرتب به دست خط بابا روی کارتون نگاه می کردم ... خط انگلیسی اش هم مثل خودش مرتب و منظم است ... دلم برایش تنگ شده ... همین دیروز ناچار شدم کارتون را دور بیندازم حیف که بزرگ بود.
دیروز در خیابان چشمم به گلهای شاه پسند افتاد ... یاد بابا افتادم که هر سال دم عید مرا به گلخانه می برد تا اطلسی و شاه پسند بخریم برای باغچه و با چه حوصله ای آنها را می کاشت.....راستی امسال هم حیاط را پر از گلدان های شب بو با گلهایی باز نشده کرده‌؟ با خوشحالی نگفت در عوض نزدیک عید گلها باز خواهند شد و گلدانهایی پر از گل خواهیم داشت ؟ آه...خانه تکانی مامان ... چقدر من را بالای نردبان می فرستاد!
آری این روزها اینجا هوای بسیار خوبی داریم و بوی بهار همه جا هست. اما بوی فروردین، بوی شب بو و بوی یا مقلب القلوب فقط در همان خانه هست و راستش را بخواهی، فکر نکنم در هیچ جایی جز خانه بشود پیدایش کرد.
امسال خیر سرم می خواستم سبزه سبز کنم. اصلا یادم رفت. از بس روزها زود می گذرند. روزها که هیچ سالها زود می گذرند. و ما به این گذر سریع عادت می کنیم. و به دوری ها. حق با توست ...اخوان ثالث درست می گفت : "هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد! "
آری امسال هم در کنارتان نیستم اما خودت خوب می دانی که دلهایمان با همند و هیچ فاصله ای نیست که بتواند این پیوستگی را کمرنگ کند. یادت هست در آن نوشته چه گفتی ؟ چیزی که همیشه در ذهنها و قلبهایمان هست: "‌راه دور است اما خانه ما يكي است تا هميشه !"
امسال عیدی لای قرآن بابا و بوسه سالی یکبار مامان را تو برای من بگیر! عیدی پریسا کوچولوی مرا هم از طرف من تو بده و مهران عزیزم را تو از جانب من در آغوش بگیر که من و تو همیشه یکی بوده و هستیم . و با هم دعا می کنیم که به قول تو چه دعای زیبایی ست : "حول حالنا الی احسن الحال".

روزهایت بهاری و بهترین آرزوهایم برای تو.
امیرحسین
۲۴ اسفند ۱۳۸۷، لوگانو